محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

4/ مرداد/90

بابا علی هنوز خوابیده. باید بیدار بشه و ماشین رو ببره گارانتی. شما هم کنارش سخت خوابیدی. بابا علی بعد از گذشتن ده روز از تعطیلات تصمیم گرفت ماشین رو دراختیار ما بذاره. البته نذاشتم تا حالا هم به ما بد بگذره. امروز ساعت ٣ با بچه های خالها تو پارکینگ یک بابلسر، تو منطقه طرح بانوان قرار داریم. مهرناز جون حسابی پوشوندتت که نسوزی بعد شنا... وای چقدر شنا خوش گذشت. درسته رودخونه تمیزتره اما دریا یک چیز دیگست. حیف که نمیذاشتم عکس بگیریم.بعد شنا عصرونه و بعدش هم بستنی خوردیم. خیلی سوختی. کاملا برتزه شدی و همش هم تقصیر من بود. آخه فقط برای مدت کوتاهی کلاه و عینکتو تحمل میکردی شب خیلی خسته و بیحال بودی و زود...
9 مرداد 1390

5/ مرداد/90

صبح خیلی زود بیدار شدم و به بیمارستان بهشتی برای گرفتن عکس دستم رفتم. به داروخونه دوستم رفتم اما خودش نبود و به داروخونه دوستم سری زدم اما خودش نبود. برای موهای شما هم یک شامپوی جدید گرفتم. ایروکس. چون از بس تو طول روز حموم میری دیگه موهات خشک و بد حالت شده. بعد به خونه مامی بزرگ رفتیم و از اونجا هم خونه سارا جون. چون بابا و مامانش از مکه برگشته بودن.و شما هم که کلی شیطونی کردی. بعد نهار هم برگشتیم خونه مادر جون. عصری با بچه ها رفتیم پارک و اونا هم طبق معمول با دوچرخه اومده بودن و و شب هم همه خونه مادرجون و تو حیاطش جمع شدن و کباب درست کردیم   ...
9 مرداد 1390

31/تیر/90

صبح جمعه همکارای بابایی از تهران اومدن خونه مامی بزرگ و نشد که بابایی استراحت کنه و دل ما هم از بابت این قضیه خنک شد.  بعدش اومد دنبال ما و ما هم رفتیم اونجا و چون تعطیلات تابستونی بود همه عمه ها و عموهات جمع بودند. جمعه بازار هم نرفتیم چون هوا خیلی گرم بود. عصری هم با مهمونها و فامیلای بابایی به دریا رفتیم و چون جا زیاد داشتیم ، رفتیم دنبال کیمی و کوروش و بابایی و مانی اش و با وجود اونا بیشتر خوش گذشت.. کوروش هم که همه جوره هواتو داشت بابایی هم کلی با کیمیا و مامانش والیبال ساحلی بازی کردند. اما بابایی و بعدش آقا محمود و حسین همگی خسته شدند و این مادر و دختر انگار نه انگار...آخه جفتشون ورزشکارن ن...
9 مرداد 1390

3/مرداد/90

صبح شما و بابایی خونه مادرجون خواب بودین که من رفتم سراغ کارهای بانکی و .....مامان بزرگ رفته رشت دنبال کارهای عمو رضا.. با دایی جون وحید یک جای خوب رفتم. بعدا که همه چی جور شد واست تعریف میکنم که کجا رفتیم... نهارخونه خاله جون عسل اومدیم چون ADSL دارن و من راحت میتونم وبلاگتو بروز کنم. بابایی رفت خونه چوبست یک کم استراحت کنه. مریضیت بهترشده و الان داری با مهرناز بازی میکنی و نقاشی میکشی. با تعجب دیدم خیلی از رنگهای مدادرنگی رو بلدی بگی... الان هم میخواییم خونه پریسا جمع بشیم و شب هم خونه دایی جون قاسم...اما اونجا خیلی بد اخلاق بودی و گریه میکردی...من هم سر قضیه ماشین یک کم ناراحت بودم و ازینکه مجبور بودیم تو...
9 مرداد 1390

6/ مرداد/ 90

    صبح با خاله جون عسل، برای کار دایی جون وحید..ایشاله هرچی خدا بخواد. بعد سرخاک خاله جون زهره رفتم. عصری هم آماده شدیم و رفتیم برای تولد محمدجواد. با همه اتفاقهای خوب و بدش چقدر خوش گذشت...نمیذاشتی کسی کنارم وایسته و باهام عکس بگیره. میگفتی مانی منه...کلی رقصیدی..و بادکنک ترکوندی...و تولد مبارک خوندی!!!! اما همه می گفتن که تولد شما یک چیز دیگه بود..  فقط یک عکس تونستم از روز تولد محمد جواد بذارم بقیه اش دسته جمعیه.. ...
9 مرداد 1390

1/مرداد/90

سفر یکروزه امروز رو نمیشه تعریف کرد فقط خودتون ببینید که چقدر خوش گذشته... اینجا بلیران از توابع آمله و یکجای خیلی سرسبز و تمیزو خوش منظره است و ما به اتفاق دختر عموها یک روز رو حسابی خوش گذروندیم.. خاله جون سمانه لباسش خیس شد و یکی از لباسهای منو رفت بپوشه که شما متوجه شدی و کلی گریه کردی که مال مانی منه و آخرش نذاشتی بپوشه و بنده خدا یک چادر دور خودش پیچید تا لباسش خشک شد. وای از دست نی نی وروجکم..... جدیدا هم عادت کردی با گوشواره هات ور بری و چند بار قفلشو باز کردی. کجا گمش کنی خدا میدونه.... محیا در حال شادی: این هفتمین لباسیه که امروز واست پوشوندم محیا در کمک به چوپان. حتی از سگ گل...
9 مرداد 1390

2/مرداد/90

صبح تا دیر وقت استراحت کردیم بعدش کمی تو شستن لباسهای خودمون به مادر جون کمک کردم. عصری هم فاطمه کوچولو و مادرش برای دیدن خونه جدیدمون به اونجا اومدن... محیا تو خونه شمال   بعدش هم با بابایی به خونه مادرجون رفتیم. ساعت ٩ شب هم باسحر بردمتون شهربازی مریم. اما ازونجاییکه وسایل بازی خیلی مناسب سحر نبود کمی دلخور شد. مهمونهامون هم برگشتن تهران و بابایی تونست کمی به تعطیلاتش برسه... ...
8 مرداد 1390